اندر احوال دیگر بلاگمان
رفتیم دور از چشمان دادو جان و پسری علی و …یک بلاگ ساختیم فقط درمورد وزنمان توش بنویسیم که دیگه کسی به مون گیر نده با اولین پستها یکی اومد گفت چرا شما اصرار دارید هم وزن یک کیسه سیمان 50 کیلویی باشی؟
جای دوستان بی دنگ پر شد
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: “جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟”
ملانصرالدین جواب داد: “اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند.
من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم.”
*
ii ii
ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود.
همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر.
ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟
آن مرد گفت : نه …
ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!
*
پراکنده
کار نمیرم چون تمام این روزها رو مرخصی گرفتم
دوست دارم چون
مهمونها نیومندن ولی زنگ زدن که می خوان بیان
فکرم از ننوشتن فوت شده
متاب روی ماه خدا را ببوس رادیشب تا نصفه شب یهو خوندم
هیچ برناه ای بجزخوردن خوابیدن و کیف کردن ندارم
موهامو قهوه ای کردم وپایینشو تیره تر مگین بهم میاد نیدونم
دلم پیاده روی و استخر و ورزش می خواهد
مسافرت 89
بله رفتیم سال تحویل پیش رفیق جینگمون امام رضا که با هم دعوامون شد …یه خورده این سفر خوب نبود
ما پلنگی شدیم و جنگولک بودیم
سلام سلام
سلام رفیقا
سلام بلاگی کوچمولوی من
سلام دنیای کوچک ساده باورکردنی دوست داشتنی من
سلام سال نو
سلام بهار
همگی سلام
همگی سلام
دختری اومد ….
امسال نوعی دیگر
دوباره یکی دیگه برای فکر
یکبار دیگه تمرکزو استرس
در نوع دیگر
وای چقدر سخته
6 عید امسال
لابد خیلی امسال متفاوت هست
ابتدا که حرم رفتن
6 عید مهمون خاص داشتن
و خدا