مریم
چقدر خوشحالم که به خاک سپردمت
خوشحال تر
به خاک رفتنت در یادم جاودانت کرد
هم کلاسی
اگر بودی مثل همه دیگران در بزرگ شدنم محو می شدی
و تنها خاطره بودی از بودنی
حالا تو تنها تجربه ام هستی
مرگ را فهمیدم
وبی سعی باورش کردم…..وقتی دیگر تو رو نیمکت مان ننشستی
دانستم
مرگ یعنی اینجا نبودن….و جایی دیگر بودن
حتما بغل دستی هایت را خوب می خندانی ………….
فراموش نکن پاکنت را روی میز جا نگذاری
و اصلا نگران حساب نباش
…………………………..تقلب می کنیم .
در سپتامبر 6, 2009 در 10:49 ب.ظ.
قسم خورده ام هرگاه به نام مریم رسیدم سکوت بکنم !!
در هیچ بازی ای مانند رابطه با این نام در آچمز قرار نداشتم … شاید هم تمام معنی طلسم را با این نام درک کردم …
در سپتامبر 7, 2009 در 7:44 ق.ظ.
مریم من هم سالها پیش از کنارم رفت و تنهایم گذاشت … غمی را در دلم نهاد که هرگز نتوانستم با آن کنار بیایم .
در سپتامبر 9, 2009 در 6:18 ب.ظ.
😦
از این غمگین تر هم می شد؟!!
در سپتامبر 9, 2009 در 7:08 ب.ظ.
غمی که در دل من هست خیلی بیشتر از این هاست -اگر غمزده شدید عذر خواهی می کنم
از همه شما
در دسامبر 20, 2009 در 7:33 ب.ظ.
خدا بگم چه کارت بکنه ، امشب بعد از مدتها اتفاقی دوباره اینو خوندم .
بازم همون حسی رو داشتم که اولین بار خوندمش .